رمان میم مثل معجزه
??……جلوی آینه قدی اتاق خواب رو صندلی چرخ دارم نشستم یک کرم ضد آفتاب به صورتم زدم و دستم و بردم سمت رژلب قرمزم کمرنگ زدم رو لب هام احساس کردم رو لب هام سنگینی می کنه با دستمال مرطوب پاکش کردم چادرم و سر کردم و دوباره اومدم تو حال ، حنانه داشت تلوزیون نگاه می کرد ، با قدم های آروم رفتم سمتش و محکم زدم رو شونه ش ترسید ? ، وقتی به خودش اومد دوید دنبالم منم سریع صندلم و پوشیدم دویدم تو کوچه صداش میومد که می گفت : « زمزمه مگه دستم بهت نرسه !» تا حنانه کتونی ش و می پوشید منم آدرس کارگاه و دوباره یک نگاه انداختم ، صدای بسته شدن در خونه اومد ، انگار حنانه دست بردار نبود ! دوباره دوید دنبالم و منم یک پای دیگه قرض کردم و الفرار ، تا سر خیابون اصلی دنبالم کرد به نفس نفس افتاده بود منم دست کمی از حنانه نداشتم ، حنانه در حالی که نفس نفس می زد گفت :« خب مثل این که خدا می خواد زنده بمونی ، آدرس کارگاه و بخون بریم الان ساعت 11 میشه ! »
این و که گفت یک لحظه به خودم اومدم و زدم زیر خنده دیگه داشت اشکم در می اومد ، حنانه حرص ش گرفته بود و چپ چپ نگام می کرد ، خندم و خوردم و گفتم : « حواس برای آدم نمی زاری که بدو که دیر مون شد همه ی این راهی که اومدیم و باید برگردیم و 10 دقیقه دیگه هم پیاده روی کنیم تا بتونیم ساعت 11 اون جا باشیم . » و خودم شروع کردم با سرعت تمام دویدن ، صدای حنانه از پشت سرم می اومد از چیز هایی که به ریش جد و آباد من می بست معلوم بود اگه دستش به من می رسید چیزی از موهای خرمایی رنگم نمی موند ? .
بالاخره رسیدیم ، خیابون ابن سینا ولی پلاک نداره که ، کلا تو کوچه دو تا ساختمون بود ، با حنانه رفتیم و با تردید زنگ یکی از ساختمون ها رو زدیم در باز شد یک پسر کوچولوی تقریبا پنج شش ساله اومد و در و باز کرد حنانه بهش گفت : « خاله بابات و صدا می کنی .» اون پسر کوچولو رفت و یکم بعد یه آقای قد بلند و هیکلی مثل این بادیگارد ها اومد دم در ، من و حنانه از ترس یک قدم عقب برداشتیم ، به همون آقاهه با تردید گفتم : « ما دنبال کارگاه آقای کاظمی می گردیم کابینت سازی دارن آدرس این جا رو بهمون دادن برای آگهی استخدام اومدیم .» یک اخم غلیظ اومد رو پیشونیش و با دستش سالن رو به رو ، رو نشون مون داد و خودش برگشت داخل ساختمون.#ادامه_دارد…
#قسمت_دوم
#به_قلم_خودم
@اداره آموزش و فرهنگ سازی فضای مجازی