خاطرات یک طلبه

  • خانه 
  • zeinabmohammadimm@gmail.com 
  • ورود 

رمان میم مثل معجزه

28 دی 1398 توسط زمزمه

??……جلوی آینه قدی اتاق خواب رو صندلی چرخ دارم نشستم یک کرم ضد آفتاب به صورتم زدم و دستم و بردم سمت رژلب قرمزم کمرنگ زدم رو لب هام احساس کردم رو لب هام سنگینی می کنه با دستمال مرطوب پاکش کردم چادرم و سر کردم و دوباره اومدم تو حال ، حنانه داشت تلوزیون نگاه می کرد ، با قدم های آروم رفتم سمتش و محکم زدم رو شونه ش ترسید ? ، وقتی به خودش اومد دوید دنبالم منم سریع صندلم و پوشیدم دویدم تو کوچه صداش میومد که می گفت : « زمزمه مگه دستم بهت نرسه !» تا حنانه کتونی ش و می پوشید منم آدرس کارگاه و دوباره یک نگاه انداختم ، صدای بسته شدن در خونه اومد ، انگار حنانه دست بردار نبود ! دوباره دوید دنبالم و منم یک پای دیگه قرض کردم و الفرار ، تا سر خیابون اصلی دنبالم کرد به نفس نفس افتاده بود منم دست کمی از حنانه نداشتم ، حنانه در حالی که نفس نفس می زد گفت :« خب مثل این که خدا می خواد زنده بمونی ، آدرس کارگاه و بخون بریم الان ساعت 11 میشه ! »
این و که گفت یک لحظه به خودم اومدم و زدم زیر خنده دیگه داشت اشکم در می اومد ، حنانه حرص ش گرفته بود و چپ چپ نگام می کرد ، خندم و خوردم و گفتم : « حواس برای آدم نمی زاری که بدو که دیر مون شد همه ی این راهی که اومدیم و باید برگردیم و 10 دقیقه دیگه هم پیاده روی کنیم تا بتونیم ساعت 11 اون جا باشیم . » و خودم شروع کردم با سرعت تمام دویدن ، صدای حنانه از پشت سرم می اومد از چیز هایی که به ریش جد و آباد من می بست معلوم بود اگه دستش به من می رسید چیزی از موهای خرمایی رنگم نمی موند ? .
بالاخره رسیدیم ، خیابون ابن سینا ولی پلاک نداره که ، کلا تو کوچه دو تا ساختمون بود ، با حنانه رفتیم و با تردید زنگ یکی از ساختمون ها رو زدیم در باز شد یک پسر کوچولوی تقریبا پنج شش ساله اومد و در و باز کرد حنانه بهش گفت : « خاله بابات و صدا می کنی .» اون پسر کوچولو رفت و یکم بعد یه آقای قد بلند و هیکلی مثل این بادیگارد ها اومد دم در ، من و حنانه از ترس یک قدم عقب برداشتیم ، به همون آقاهه با تردید گفتم : « ما دنبال کارگاه آقای کاظمی می گردیم کابینت سازی دارن آدرس این جا رو بهمون دادن برای آگهی استخدام اومدیم .» یک اخم غلیظ اومد رو پیشونیش و با دستش سالن رو به رو ، رو نشون مون داد و خودش برگشت داخل ساختمون.#ادامه_دارد…
#قسمت_دوم

#به_قلم_خودم

@اداره آموزش و فرهنگ سازی فضای مجازی

 نظر دهید »

رمان میم مثل معجزه

28 دی 1398 توسط زمزمه

??…..حوصله ام حسابی سر رفته بود خونه تنها بودم ، از وقتی بیدار شده بودم کار خاصی انجام نداده بودم مفید ترین کارم همون نماز صبح خوندنم بود ، زنگ زدم به حنانه بیاد خونه مون . قرار بود دوتایی به یک کارگاه کابینت سازی سر بزنیم . دیروز تو مسیر برگشت به خونه از رو دیوار مدرسه شماره آگهی استخدام ش و برداشته بودم . منشی و حسابدار می خواستن ، با حنانه هماهنگ کرده بودم رأس ساعت 11 اون جا باشیم .
صدای زنگ خونه به صدا در اومد یک شال سفید انداختم سرم و با تونیک کالباسی که به زور تا سر زانوم می رسید رفتم دم در ، پرسیدم کیه و حنانه با صدای بلند جواب داد : « خود خودشم شوهر آینده ات .» از این که تو کوچه این قدر بی پروا و بامزه رفتار می کرد خندم گرفته بود در و باز کردم اومد داخل و با بند های کتونی ش مشغول شد ، یادمه اوایل با حنانه آب مون تو یک جوب نمی رفت و ازش فراری بودم اما الان این دختر بعد از سپیده و نسرین شده بود بهترین دوست من (:
بیش تر موقع ها همین جوریه تعجبی هم نداره
با یک تعارف کوچیک چادرش و پرت کرد بغل من و خودشم سریع پرید رو مبل های کرمی رنگ خونه و دراز کشید ، با لحن جدی گفت : « پس کو این ملیجک من که من و بخندونه دلم گرفت تو این خونه !»
در حالی که یک لبخند کش دار رو صورتم بود بهش گفتم : « حنانه خانم جاش نیست واگرنه بهت می گفتم ملیجک کی هست .»
این و گفتم و رفتم تو آشپزخونه با یک ظرف میوه بر گشتم و با لبخند رو به حنانه گفتم : « خودت و تقویت کن که تا چند دقیقه دیگه باید بریم .»
حنانه با خنده یک چشمی گفت و منم رفتم آماده بشم #ادامه_دارد…
#قسمت_اول

#به_قلم_خودم

@اداره آموزش و فرهنگ سازی فضای مجازی

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

خاطرات یک طلبه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس