رمان میم مثل معجزه
??…..حوصله ام حسابی سر رفته بود خونه تنها بودم ، از وقتی بیدار شده بودم کار خاصی انجام نداده بودم مفید ترین کارم همون نماز صبح خوندنم بود ، زنگ زدم به حنانه بیاد خونه مون . قرار بود دوتایی به یک کارگاه کابینت سازی سر بزنیم . دیروز تو مسیر برگشت به خونه از رو دیوار مدرسه شماره آگهی استخدام ش و برداشته بودم . منشی و حسابدار می خواستن ، با حنانه هماهنگ کرده بودم رأس ساعت 11 اون جا باشیم .
صدای زنگ خونه به صدا در اومد یک شال سفید انداختم سرم و با تونیک کالباسی که به زور تا سر زانوم می رسید رفتم دم در ، پرسیدم کیه و حنانه با صدای بلند جواب داد : « خود خودشم شوهر آینده ات .» از این که تو کوچه این قدر بی پروا و بامزه رفتار می کرد خندم گرفته بود در و باز کردم اومد داخل و با بند های کتونی ش مشغول شد ، یادمه اوایل با حنانه آب مون تو یک جوب نمی رفت و ازش فراری بودم اما الان این دختر بعد از سپیده و نسرین شده بود بهترین دوست من (:
بیش تر موقع ها همین جوریه تعجبی هم نداره
با یک تعارف کوچیک چادرش و پرت کرد بغل من و خودشم سریع پرید رو مبل های کرمی رنگ خونه و دراز کشید ، با لحن جدی گفت : « پس کو این ملیجک من که من و بخندونه دلم گرفت تو این خونه !»
در حالی که یک لبخند کش دار رو صورتم بود بهش گفتم : « حنانه خانم جاش نیست واگرنه بهت می گفتم ملیجک کی هست .»
این و گفتم و رفتم تو آشپزخونه با یک ظرف میوه بر گشتم و با لبخند رو به حنانه گفتم : « خودت و تقویت کن که تا چند دقیقه دیگه باید بریم .»
حنانه با خنده یک چشمی گفت و منم رفتم آماده بشم #ادامه_دارد…
#قسمت_اول
#به_قلم_خودم
@اداره آموزش و فرهنگ سازی فضای مجازی