رمان میم مثل معجزه
??…..با صدای کوبیده شدن در به خودمون اومدیم
_ حنانه چقدر این آقاهه عصبی بود
_ آره والا معلوم نبود سر چی اعصابش خورد شده که اومده سر ما خالی کنه
_ بفرما ساعت 11 شد مثلا قرار بود 11 تو اتاق آقای کاظمی باشیم
_ اگه اون شوخی رو با من نمی کردی الان دیر مون نشده بود
من و حنانه همچنان داشتیم تو سر و کله هم می زدیم که یکهو با بوق یک ماشین هر دو تامون برگشتیم و پشت سرمون و نگاه کردیم من که حسابی ترسیده بودم یک آقای قد بلند که پیرهن چهارخونه سبز تنش بود پشت فرمون نشسته بود ، مکث کرد و به ما نگاه کرد با دستش اشاره کرد از جلوی در بریم کنار و یک چشمک به حنانه زد ! من و حنانه هنگ کرده بودیم ، حنانه که حرصش گرفته بود گفت
_ زمزمه این جا کدوم دهاتیه اومدیم همشون مشکل دارن
_ ول کن بیا بریم داخل تا نوبت مون رد نشده دیرمون شد
_ اگه آقای کاظمی هم مثل این آقاهه باشه عمرا این جا کار کنم
بهش نگاه کردم ابروم و انداختم بالا و گفتم : « کو من فرش قرمزی نمی بینم . »
حنانه همون جوری که داشت حرص می خورد یک برو بابایی گفت و زود تر از من داخل رفت #ادامه_دارد…
#قسمت_سوم
#به_قلم_خودم
@اداره آموزش و فرهنگ سازی فضای مجازی