خاطرات یک طلبه

  • خانه 
  • zeinabmohammadimm@gmail.com 
  • ورود 

رمان میم مثل معجزه

29 دی 1398 توسط زمزمه

??…..با صدای کوبیده شدن در به خودمون اومدیم
_ حنانه چقدر این آقاهه عصبی بود
_ آره والا معلوم نبود سر چی اعصابش خورد شده که اومده سر ما خالی کنه
_ بفرما ساعت 11 شد مثلا قرار بود 11 تو اتاق آقای کاظمی باشیم
_ اگه اون شوخی رو با من نمی کردی الان دیر مون نشده بود
من و حنانه همچنان داشتیم تو سر و کله هم می زدیم که یکهو با بوق یک ماشین هر دو تامون برگشتیم و پشت سرمون و نگاه کردیم من که حسابی ترسیده بودم یک آقای قد بلند که پیرهن چهارخونه سبز تنش بود پشت فرمون نشسته بود ، مکث کرد و به ما نگاه کرد با دستش اشاره کرد از جلوی در بریم کنار و یک چشمک به حنانه زد ! من و حنانه هنگ کرده بودیم ، حنانه که حرصش گرفته بود گفت
_ زمزمه این جا کدوم دهاتیه اومدیم همشون مشکل دارن
_ ول کن بیا بریم داخل تا نوبت مون رد نشده دیرمون شد
_ اگه آقای کاظمی هم مثل این آقاهه باشه عمرا این جا کار کنم
بهش نگاه کردم ابروم و انداختم بالا و گفتم : « کو من فرش قرمزی نمی بینم . »
حنانه همون جوری که داشت حرص می خورد یک برو بابایی گفت و زود تر از من داخل رفت #ادامه_دارد…
#قسمت_سوم

#به_قلم_خودم

@اداره آموزش و فرهنگ سازی فضای مجازی

 

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: رمان سوم قسمت مثل معجزه میم

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

خاطرات یک طلبه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس