رمان میم مثل معجزه
??…..به خاطر دویدن زیاد پاهام درد گرفته بود و هنوز نفسم سر جاش نیومده بود حنانه که رفت منم پشت سرش رفتم داخل . اون آقاهه که پشت فرمون بود حالا ماشین ش و پارک کرده بود و با قدم های آروم اومد سمت ما ، تعجب کرده بود که ما داخل اومده بودیم یک نگاه سوالی به ما انداخت
گفتم : سلام ، برای آگهی تون اومدیم ، قرار مصاحبه داشتیم
یک کم فکر کرد و بعد گفت : بله یادم اومد بفرمائید داخل من آقای کاظمی هستم
این و گفت و رفت داخل ساختمون
چشم هام از تعجب گرد شد و وقتی یاد حرف حنانه افتادم خندم گرفت یک نگاه بهش انداختم تعجب کرده بود و همین جوری که داشت حرص می خورد تق های دستش و می شکوند خواستم یکم اذیت ش کنم دستم و انداختم دور گردنش و یک جوری که مثلا خیلی ناراحتم گفتم : گریه نکن عمو جون دنیاست دیگه
هنوز حرفم تموم نشده بود که حنانه یک لگد به ساق پام زد که دادم به هوا رفت
با دلخوری گفتم : اون به تو چشمک زده چرا سر من خالی می کنه عجبا خب برو بگیرتت موندی تو خونه که چی بده کردم برات خواستگار پیدا کردم !
این و گفتم و قبل از این که حنانه بخواد عکس العملی نشون بده از همون پله هایی که آقای کاظمی می رفت بالا رفتم بالا سریع در و باز کردم و رفتم داخل #ادامه_دارد
#قسمت_چهارم
#به_قلم_خودم
@اداره آموزش و فرهنگ سازی فضای مجازی