میم مثل معجزه
??…..آقای کاظمی در حالی که یک پیرهن سفید مردونه دستش بود با تعجب داشت من و نگاه می کرد
همون موقع حنانه هم رسید و در و محکم پشت سرش بست جوری که زمین زیر پام لرزید
آقای کاظمی اول یکم جا خورد و بعد با خنده گفت : سالی که نکوست از بهارش پیداست
همون موقع متوجه شدم بدون در زدن وارد اتاق مدیر شدم و با تعجب به پیرهن تو دستش نگاه کردم
آقای کاظمی متوجه شد و گفت : نگران نباشید نمی خواستم لباس عوض کنم این و برای تولد دوستم خریدم
خیالم راحت شد و به حنانه که سرش و انداخته بود پایین و اخم هاش تو هم بود اشاره کردم بشینه .
رو مبل سفید رنگ اتاق نشستیم و آقای کاظمی بعد از یک تماس تلفنی اومد پشت میزش نشست
مصاحبه خوب پیش رفت قرار شد من به عنوان حسابدار مشغول بشم و حنانه هم منشی شرکت بشه
البته خیلی اصرار کردم تا حنانه قبول کنه حقم داشت ولی چه میشه کرد کار با حقوق بالا و نزدیک خونه مون کم پیدا میشد
قرار شد من هفته ای یکبار بیام و حنانه یک روز در میون بیاد . دو ماه از اون روز گذشت و حنانه یک روز در میون کلاس زبان انگلیسی می رفت و منم به فعالیت های اجتماعیم می رسیدم تو اون دو ماه فقط همون روز اول اقای کاظمی رو دیدم و دیگه ندیدم ، امروز قرار بود نتیجه کنکورم بیاد استرس نداشتم چون هدفم دانشگاه نبود ، یک نگاه کلی به کارگاه انداختم #ادامه_دارد
#قسمت_پنجم