خاطرات یک طلبه

  • خانه 
  • zeinabmohammadimm@gmail.com 
  • ورود 

میم مثل معجزه

03 بهمن 1398 توسط زمزمه

??…..آقای کاظمی در حالی که یک پیرهن سفید مردونه دستش بود با تعجب داشت من و نگاه می کرد
همون موقع حنانه هم رسید و در و محکم پشت سرش بست جوری که زمین زیر پام لرزید
آقای کاظمی اول یکم جا خورد و بعد با خنده گفت : سالی که نکوست از بهارش پیداست
همون موقع متوجه شدم بدون در زدن وارد اتاق مدیر شدم و با تعجب به پیرهن تو دستش نگاه کردم
آقای کاظمی متوجه شد و گفت : نگران نباشید نمی خواستم لباس عوض کنم این و برای تولد دوستم خریدم
خیالم راحت شد و به حنانه که سرش و انداخته بود پایین و اخم هاش تو هم بود اشاره کردم بشینه .
رو مبل سفید رنگ اتاق نشستیم و آقای کاظمی بعد از یک تماس تلفنی اومد پشت میزش نشست
مصاحبه خوب پیش رفت قرار شد من به عنوان حسابدار مشغول بشم و حنانه هم منشی شرکت بشه
البته خیلی اصرار کردم تا حنانه قبول کنه حقم داشت ولی چه میشه کرد کار با حقوق بالا و نزدیک خونه مون کم پیدا میشد
قرار شد من هفته ای یکبار بیام و حنانه یک روز در میون بیاد . دو ماه از اون روز گذشت و حنانه یک روز در میون کلاس زبان انگلیسی می رفت و منم به فعالیت های اجتماعیم می رسیدم تو اون دو ماه فقط همون روز اول اقای کاظمی رو دیدم و دیگه ندیدم ، امروز قرار بود نتیجه کنکورم بیاد استرس نداشتم چون هدفم دانشگاه نبود ، یک نگاه کلی به کارگاه انداختم #ادامه_دارد
#قسمت_پنجم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: رمان قسمت مثل معجزه میم

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

خاطرات یک طلبه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس