رمان میم مثل معجزه
??…..یک کارگاه جمع و جور با ترکیب قهوه ای و سفید ، یک سالن کوچیک مخصوص چوب بری که توش یک دستگاه بزرگ چوب بری بود
یک سالن کوچیک تر که داخلش چوب ها رو با چسب و میخ و چکش به هم وصل می کردن یک سالن بزرگ هم که توش کارهای جزیی مثل رنگ زدن و کنترل کیفیت انجام میشد و چند تا پله مارپیچ می خورد و می رفت بالا و به یک اتاق شیک 50 متری که اتاق حنانه و آقای کاظمی بود می رسید ، یک حیاط بزرگ هم تو ورودی کارگاه بود که سمت چپش پر از الوار و تخته بود . 18 تا کارگر داشت و یک نگهبان ، همه شون باهم برادر و پسر عمو بودن ، آقای کاظمی پسر عمو بزرگه بود و تک فرزند بود اتاق منم یک اتاق کوچیک 9 متره با یک کامپیوتر و دو تا قفسه پرونده بود . این کارگاه بعد از 9 سال تازه دو ماه شده بود که شروع به کار کرده بود یادمه اولین روز کاری که اتاقم و برای اولین بار دیده بودم حسابی جا خوردم و اخم هام رفت تو هم دیوار ها سیاه بود و سقف تار عنکبوت بسته بود کامپیوتر و پرونده ها هم خاک خورده بودن ، آقا میثم که نگهبان و یک جورایی آبدارچی کارگاه بود متوجه اخم من شد و اومد پیش من بهم گفت که هنوز کسی فرصت نکرده اتاق من و تمییز کنه چون تازه کارگاه راه افتاده . آقا میثم 17 سالش بود و به خاطر عشق به ترکیه دو سال پیش با یک قاچاق بر هماهنگ می کنه و تا سر مرز ترکیه رو می ره اما از اون جایی که باباش آدم مهمی بوده و قبلا تو مجلس افغانستان کار می کرده قاچاق بر و مجبور می کنه تا میثم و دوستش و بر گردونه تهران از اون موقع دیگه میثم ادامه تحصیل و نداد و پی علاقه ش یا همون نقاشی رفت و بعد از راه افتادن کارگاه ، به اصرار برادر بزرگترش تو کارگاه پسر عموش مشغول به کار شد ، وقتی درباره تمییز کاری اتاق با آقای کاظمی مدیر یا همون آقا رضا صحبت کردم بهم گفت اگر خودت تمییزش کنی بهت صد تومن میدم ، منم از خدا خواسته قبول کردم ، چون کار سختی نبود و تازه حنانه هم کمکم می کرد بعد از تموم شدن تمییز کاری که تقریبا یک نصفه روز طول کشید به آقا میثم گفتم دیوار اتاقم و نقاشی کنه و یک بیت شعر از حافظ روش بنویسه ، مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید*ز غم هجر مکن ناله و فریاد که من زدهام فالی و فریاد رسی میآید .
#ادامه_دارد
#قسمت_ششم