خاطرات یک طلبه

  • خانه
  • zeinabmohammadimm@gmail.com 
  • ورود 

خوشبختی یعنی شیطون و شکست بدی

24 دی 1399 توسط زمزمه

دیروز روز شلوغی داشتم 

صبح کلاس ظهر امتحان بعد از ظهر کلاس تا غروب . شب اومدم خونه دوباره کلاس 

از خستگی بدون شام خوردن خوابیدم 

روز قبلش : 

امتحان اخلاق داشتم تو فکرم بود تقلب کنم ! چون اگر درس می خوندم فرصتی برای انجام تکالیف کلاس هام نداشتم ! 

یک دفعه انگار یکی زد پشت گردنم گفت طلبه سر خودت و کلاه می زاری یا دهن شیطون شیرینی میدی ؟ 

به معاون حوزه پیام دادم فردا امتحانم و حضوری میدم 

فرداش : 

با وجود تمام خستگی های کلاس صبح که البته با شیرینی همراه بود چطور آخه یکی از استاد ها نیومده بود همون که تکلیف ش و کامل ننوشته بودم برای همین اون یکی استاد عزیز دو کلاس و تدریس کرد خیلی خوشحال شدم ولی خب ناراحتم بودم آخه کلاس اون استاد هم خیلی جذاب بود تحلیل رسانه !

سمت حوزه راه افتادم 

دو تا سوال و بلد نبودم سر 20 دقیقه امتحانم و دادم و رفتم تا به کلاس بعديم برسم 

سر راه یک گروه جهادی از پسر های نوجوان و دیدم که با سرگروه شون که یک سید بود داشتن می رفتن حرم ، سید درباره حرم حرف می زد چند تا امامزاده داره و اینا 

دلم هوای حرم و کرد 

تو صحن حضرت عبدالعظیم علیه السلام نماز ظهر و عصرم و خوندم 

شب رسیدم خونه خسته خسته خوابیدم 

امروز  : از اون توفیق ها برام حاصل شد 

برای اولین بار نماز شبم و کامل خوندم 

شاید : 

شاید باورتون نشه اما احساس می کنم که یک سیلی محکم به شیطون زدم و شیرینی توفیق نماز شب و نماز خوندن تو صحن حضرت عبدالعظیم علیه السلام تو قلبم احساس کردم 

 نظر دهید »

رمان میم مثل معجزه

05 بهمن 1398 توسط زمزمه

??…..یک کارگاه جمع و جور با ترکیب قهوه ای و سفید ، یک سالن کوچیک مخصوص چوب بری که توش یک دستگاه بزرگ چوب بری بود
یک سالن کوچیک تر که داخلش چوب ها رو با چسب و میخ و چکش به هم وصل می کردن یک سالن بزرگ هم که توش کارهای جزیی مثل رنگ زدن و کنترل کیفیت انجام میشد و چند تا پله مارپیچ می خورد و می رفت بالا و به یک اتاق شیک 50 متری که اتاق حنانه و آقای کاظمی بود می رسید ، یک حیاط بزرگ هم تو ورودی کارگاه بود که سمت چپش پر از الوار و تخته بود . 18 تا کارگر داشت و یک نگهبان ، همه شون باهم برادر و پسر عمو بودن ، آقای کاظمی پسر عمو بزرگه بود و تک فرزند بود اتاق منم یک اتاق کوچیک 9 متره با یک کامپیوتر و دو تا قفسه پرونده بود . این کارگاه بعد از 9 سال تازه دو ماه شده بود که شروع به کار کرده بود یادمه اولین روز کاری که اتاقم و برای اولین بار دیده بودم حسابی جا خوردم و اخم هام رفت تو هم دیوار ها سیاه بود و سقف تار عنکبوت بسته بود کامپیوتر و پرونده ها هم خاک خورده بودن ، آقا میثم که نگهبان و یک جورایی آبدارچی کارگاه بود متوجه اخم من شد و اومد پیش من بهم گفت که هنوز کسی فرصت نکرده اتاق من و تمییز کنه چون تازه کارگاه راه افتاده . آقا میثم 17 سالش بود و به خاطر عشق به ترکیه دو سال پیش با یک قاچاق بر هماهنگ می کنه و تا سر مرز ترکیه رو می ره اما از اون جایی که باباش آدم مهمی بوده و قبلا تو مجلس افغانستان کار می کرده قاچاق بر و مجبور می کنه تا میثم و دوستش و بر گردونه تهران از اون موقع دیگه میثم ادامه تحصیل و نداد و پی علاقه ش یا همون نقاشی رفت و بعد از راه افتادن کارگاه ، به اصرار برادر بزرگترش تو کارگاه پسر عموش مشغول به کار شد ، وقتی درباره تمییز کاری اتاق با آقای کاظمی مدیر یا همون آقا رضا صحبت کردم بهم گفت اگر خودت تمییزش کنی بهت صد تومن میدم ، منم از خدا خواسته قبول کردم ، چون کار سختی نبود و تازه حنانه هم کمکم می کرد بعد از تموم شدن تمییز کاری که تقریبا یک نصفه روز طول کشید به آقا میثم گفتم دیوار اتاقم و نقاشی کنه و یک بیت شعر از حافظ روش بنویسه ، مژده ای دل که مسیحا نفسی می‏آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می‏آید*ز غم هجر مکن ناله و فریاد که من زده‏ام فالی و فریاد رسی می‏آید .
#ادامه_دارد
#قسمت_ششم

 نظر دهید »

میم مثل معجزه

03 بهمن 1398 توسط زمزمه

??…..آقای کاظمی در حالی که یک پیرهن سفید مردونه دستش بود با تعجب داشت من و نگاه می کرد
همون موقع حنانه هم رسید و در و محکم پشت سرش بست جوری که زمین زیر پام لرزید
آقای کاظمی اول یکم جا خورد و بعد با خنده گفت : سالی که نکوست از بهارش پیداست
همون موقع متوجه شدم بدون در زدن وارد اتاق مدیر شدم و با تعجب به پیرهن تو دستش نگاه کردم
آقای کاظمی متوجه شد و گفت : نگران نباشید نمی خواستم لباس عوض کنم این و برای تولد دوستم خریدم
خیالم راحت شد و به حنانه که سرش و انداخته بود پایین و اخم هاش تو هم بود اشاره کردم بشینه .
رو مبل سفید رنگ اتاق نشستیم و آقای کاظمی بعد از یک تماس تلفنی اومد پشت میزش نشست
مصاحبه خوب پیش رفت قرار شد من به عنوان حسابدار مشغول بشم و حنانه هم منشی شرکت بشه
البته خیلی اصرار کردم تا حنانه قبول کنه حقم داشت ولی چه میشه کرد کار با حقوق بالا و نزدیک خونه مون کم پیدا میشد
قرار شد من هفته ای یکبار بیام و حنانه یک روز در میون بیاد . دو ماه از اون روز گذشت و حنانه یک روز در میون کلاس زبان انگلیسی می رفت و منم به فعالیت های اجتماعیم می رسیدم تو اون دو ماه فقط همون روز اول اقای کاظمی رو دیدم و دیگه ندیدم ، امروز قرار بود نتیجه کنکورم بیاد استرس نداشتم چون هدفم دانشگاه نبود ، یک نگاه کلی به کارگاه انداختم #ادامه_دارد
#قسمت_پنجم

 نظر دهید »

رمان میم مثل معجزه

01 بهمن 1398 توسط زمزمه

??…..به خاطر دویدن زیاد پاهام درد گرفته بود و هنوز نفسم سر جاش نیومده بود حنانه که رفت منم پشت سرش رفتم داخل . اون آقاهه که پشت فرمون بود حالا ماشین ش و پارک کرده بود و با قدم های آروم اومد سمت ما ، تعجب کرده بود که ما داخل اومده بودیم یک نگاه سوالی به ما انداخت
گفتم : سلام ، برای آگهی تون اومدیم ، قرار مصاحبه داشتیم
یک کم فکر کرد و بعد گفت : بله یادم اومد بفرمائید داخل من آقای کاظمی هستم
این و گفت و رفت داخل ساختمون
چشم هام از تعجب گرد شد و وقتی یاد حرف حنانه افتادم خندم گرفت یک نگاه بهش انداختم تعجب کرده بود و همین جوری که داشت حرص می خورد تق های دستش و می شکوند خواستم یکم اذیت ش کنم دستم و انداختم دور گردنش و یک جوری که مثلا خیلی ناراحتم گفتم : گریه نکن عمو جون دنیاست دیگه
هنوز حرفم تموم نشده بود که حنانه یک لگد به ساق پام زد که دادم به هوا رفت
با دلخوری گفتم : اون به تو چشمک زده چرا سر من خالی می کنه عجبا خب برو بگیرتت موندی تو خونه که چی بده کردم برات خواستگار پیدا کردم !
این و گفتم و قبل از این که حنانه بخواد عکس العملی نشون بده از همون پله هایی که آقای کاظمی می رفت بالا رفتم بالا سریع در و باز کردم و رفتم داخل #ادامه_دارد
#قسمت_چهارم

#به_قلم_خودم

@اداره آموزش و فرهنگ سازی فضای مجازی

 

 نظر دهید »

رمان میم مثل معجزه

29 دی 1398 توسط زمزمه

??…..با صدای کوبیده شدن در به خودمون اومدیم
_ حنانه چقدر این آقاهه عصبی بود
_ آره والا معلوم نبود سر چی اعصابش خورد شده که اومده سر ما خالی کنه
_ بفرما ساعت 11 شد مثلا قرار بود 11 تو اتاق آقای کاظمی باشیم
_ اگه اون شوخی رو با من نمی کردی الان دیر مون نشده بود
من و حنانه همچنان داشتیم تو سر و کله هم می زدیم که یکهو با بوق یک ماشین هر دو تامون برگشتیم و پشت سرمون و نگاه کردیم من که حسابی ترسیده بودم یک آقای قد بلند که پیرهن چهارخونه سبز تنش بود پشت فرمون نشسته بود ، مکث کرد و به ما نگاه کرد با دستش اشاره کرد از جلوی در بریم کنار و یک چشمک به حنانه زد ! من و حنانه هنگ کرده بودیم ، حنانه که حرصش گرفته بود گفت
_ زمزمه این جا کدوم دهاتیه اومدیم همشون مشکل دارن
_ ول کن بیا بریم داخل تا نوبت مون رد نشده دیرمون شد
_ اگه آقای کاظمی هم مثل این آقاهه باشه عمرا این جا کار کنم
بهش نگاه کردم ابروم و انداختم بالا و گفتم : « کو من فرش قرمزی نمی بینم . »
حنانه همون جوری که داشت حرص می خورد یک برو بابایی گفت و زود تر از من داخل رفت #ادامه_دارد…
#قسمت_سوم

#به_قلم_خودم

@اداره آموزش و فرهنگ سازی فضای مجازی

 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

خاطرات یک طلبه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس